[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 6
ویو ا.ت :
وارد اتاق بزرگ و قشنگی با تم سفید مشکی شدیم ...
آجوما پرده های اتاق رو کشید که اتاق کمی جون گرفت و روشن شد ...
آجوما : خب دخترم امشب قراره پدرو مادر ارباب به همراه بانو بیان اینجا ...
برو یه دوش بگیر یکم جون بگیری رو موهات کلی خاک و گل و دستات هم روش خون خشک شده داره .
توی اون کمد لباس هست و حمام هم اونجاست و توی حمام توی کشو دومی حوله هست چیزی نیاز داشتی صدام کن !
+ ممنون اجوما .
اجوما : خواهش میکنم عزیزم من دیگه برم ...
+ اجوما ؟!
اجوما : جانم ؟!
+ اسم این پسره چیه ؟!
اجوما : ارباب رو میگی ؟!
+ اوهوم .
اجوما : اسمش کیم تهیونگه .
+ مافیاست مگه نه ؟!
اجوما : من نمیتونم بدون اجازه ارباب بهت توضیحات بدم دخترم فقط میتونم بگم مراقب خودت باش !
+ منظورت ...
اجوما به سرعت ازم فاصله گرفت و رفت ...
پوففف ...
رفتم سمت حمام و وارد شدم وان رو پر آب کردم و لباسامو درآوردم و رفتم تو وان ...
زخمای بدنم میسوخت ولی افکارم نمیذاشت بهش توجه کنم !
منظور مامانم چی بود ؟!
یعنی چی سرنوشت خوبی برام رقم خورده ؟!
صبور و قوی باش ؟!
اجوما هم که گفت مراقب خودت باش خدایااااا چرا زندگیم مثل یه معماست ؟!
بعد اینکه خودمو شستم از وان خارج شدم و حوله رو دور بدنم گرفتم و رفتم بیرون .
در کمد بزرگ و سفید رنگ رو باز کردم که فهمیدم تضاد سفید چیه 😑
هرچی لباس تو کمد بود مشکی .
حتی جالباسی ها رنگی نبود و مشکی بود برگام ریخته بود .
یکیش رو برداشتم یه لباس مشکی بایه دامن خاکستری پر رنگ فقط همین یکم رنگ داشت که اینم تیره میزد ...
لباسو پوشیدم و موهامو خشک کردم ولی دیدم پاهام زیادی دیده میشه یه جوراب شلواری پام کردم و یه برق لب زدم ...
تغییر کرده بودم بهتر شده بودم ...
تقی به در اتاق خورد رفتم سمت در و بازش کردم که با قامت کوچک اجوما مواجه شدم ...
اجوما اومد داخل و با دیدنم لبخندی زد ...
آجوما: مثل فرشته ها شدی عزیزم !
+ ممنون اجوما !
آجوما: اومدم بگم ارباب کارت داره .
+ باشه .
اجوما : راستی دخترم واسه کفشات اون بوت های مشکی رو بپوش .
+ برگشتم سمت کفشی که اجوما میگفت ...
کفشهای مشکی و قشنگی بود که ساق داشت و با گوشه اش با زیپ بسته میشد و کناره ی دیگش کلیپ نقره ای رنگی بود که با زنجیر ریزی آویزون بود و پاشنه داشت نه بلند نه کوتاه ...
رفتم سمتشون و پوشیدم سمت اتاق اون پسره یا لقبی که براش گذاشته بودم قلب سنگی رفتم ...
در زدم که با صدای بم و خشنش بهم اجازه ی ورود داد .
part 6
ویو ا.ت :
وارد اتاق بزرگ و قشنگی با تم سفید مشکی شدیم ...
آجوما پرده های اتاق رو کشید که اتاق کمی جون گرفت و روشن شد ...
آجوما : خب دخترم امشب قراره پدرو مادر ارباب به همراه بانو بیان اینجا ...
برو یه دوش بگیر یکم جون بگیری رو موهات کلی خاک و گل و دستات هم روش خون خشک شده داره .
توی اون کمد لباس هست و حمام هم اونجاست و توی حمام توی کشو دومی حوله هست چیزی نیاز داشتی صدام کن !
+ ممنون اجوما .
اجوما : خواهش میکنم عزیزم من دیگه برم ...
+ اجوما ؟!
اجوما : جانم ؟!
+ اسم این پسره چیه ؟!
اجوما : ارباب رو میگی ؟!
+ اوهوم .
اجوما : اسمش کیم تهیونگه .
+ مافیاست مگه نه ؟!
اجوما : من نمیتونم بدون اجازه ارباب بهت توضیحات بدم دخترم فقط میتونم بگم مراقب خودت باش !
+ منظورت ...
اجوما به سرعت ازم فاصله گرفت و رفت ...
پوففف ...
رفتم سمت حمام و وارد شدم وان رو پر آب کردم و لباسامو درآوردم و رفتم تو وان ...
زخمای بدنم میسوخت ولی افکارم نمیذاشت بهش توجه کنم !
منظور مامانم چی بود ؟!
یعنی چی سرنوشت خوبی برام رقم خورده ؟!
صبور و قوی باش ؟!
اجوما هم که گفت مراقب خودت باش خدایااااا چرا زندگیم مثل یه معماست ؟!
بعد اینکه خودمو شستم از وان خارج شدم و حوله رو دور بدنم گرفتم و رفتم بیرون .
در کمد بزرگ و سفید رنگ رو باز کردم که فهمیدم تضاد سفید چیه 😑
هرچی لباس تو کمد بود مشکی .
حتی جالباسی ها رنگی نبود و مشکی بود برگام ریخته بود .
یکیش رو برداشتم یه لباس مشکی بایه دامن خاکستری پر رنگ فقط همین یکم رنگ داشت که اینم تیره میزد ...
لباسو پوشیدم و موهامو خشک کردم ولی دیدم پاهام زیادی دیده میشه یه جوراب شلواری پام کردم و یه برق لب زدم ...
تغییر کرده بودم بهتر شده بودم ...
تقی به در اتاق خورد رفتم سمت در و بازش کردم که با قامت کوچک اجوما مواجه شدم ...
اجوما اومد داخل و با دیدنم لبخندی زد ...
آجوما: مثل فرشته ها شدی عزیزم !
+ ممنون اجوما !
آجوما: اومدم بگم ارباب کارت داره .
+ باشه .
اجوما : راستی دخترم واسه کفشات اون بوت های مشکی رو بپوش .
+ برگشتم سمت کفشی که اجوما میگفت ...
کفشهای مشکی و قشنگی بود که ساق داشت و با گوشه اش با زیپ بسته میشد و کناره ی دیگش کلیپ نقره ای رنگی بود که با زنجیر ریزی آویزون بود و پاشنه داشت نه بلند نه کوتاه ...
رفتم سمتشون و پوشیدم سمت اتاق اون پسره یا لقبی که براش گذاشته بودم قلب سنگی رفتم ...
در زدم که با صدای بم و خشنش بهم اجازه ی ورود داد .
۱.۳k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.